در گوشه اى از حیاط مدرسه نشسته، ساکت و تنها، به دانش آموزانى که در حیاط مدرسه بازى مى کنند، نگاه مى کند غرق در سکوت، هیاهو و صداى دانش
آموزان مانع از سکوت خیره کننده او نمى شود. همه در مدرسه سر و صدا و شادى مى کنند، ولى نگاه محمد چیز دیگرى را مى گوید. سرد و مبهوت و بى رمق است.
معلم دانش آموزان را صدا مى زند، بچه ها، بچه ها کمتر دنبال هم بدوید، بچه ها ساکت! محمد در کنج دیوار حیاط مدرسه فقط نظاره گر بازى همکلاسیهاى خود است.
چشمانش پر از اشک و نگاهش به دنبال کسى است، انگار گمشده او قرار است الان وارد مدرسه شود، هر لحظه چشمانش به در حیاط خیره تر مى شود ، در
همین هنگام که نان خشک را ازکیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد،مادر یکى از همکلاسیهایش وارد مدرسه مى شود و در مورد درس پسرش از آموزگار سؤال
مى کند . دست محمد به طرف نخى که به کیف نایلونیش بسته بود مى رود و آن را در دهان مى گذارد و فقط نظاره گر صحبتهاى معلم و مادر همکلاسیش مى شود و با
دست دیگر خود تکه نان خشک را از کیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد.
جلوتر مى روم، وقتى به او نزدیک شدم سعى مى کند تکه نان را از من پنهان کند. ولى من به دنبال علت گوشه گیرى چند وقت او بودم. آخر محمد در روزهاى
اول یکى از دانش آموزان پر جنب و جوش و شاداب مدرسه بود و زرنگ و شیطون. الان چند وقتى است که حسابى حالش گرفته از او سؤال مى کنم؟
مى گوید: اجازه آقا:
چند وقتى است مامانم را برده اند بیمارستان او هر شب مرا از خواب بیدار مى کند و صورتم را مى بوسد همیشه شبها پیشم مى آید. در گوشه دیگر تمام دانش آموزان
صحبتهاى محمد با آموزگار را گوش مى دادند همه با هم به طرف محمد مى روند و دست او را مى گیرند، آموزگار او را بغل مى کند و همراه دانش آموزان به طرف
دفتر مدرسه مى روند ! چند ماهى است از این ماجرا مى گذرد ولى محمد هنوز هم چشمانش به در حیاط مدرسه خیره مى شود و دوباره تکرار همان جملات ؟! مادرم
هر شب پیشم مى آید و صورتم را مى بوسد، مادرم ...
موضوع مطلب :